هانا عشق مادر و پدر

24 هفته و 4 روز

دیشب تا صبح بارون اومد و همه چیزو کلی تر و تازه کرد. خیلی قشنگه همه چیز کلی تکون خوردن هات زیاد شده. همش تو پهلوی چپ منی و اصلا اجازه نمیدی سمت چپ بخوابم!کلی تکون میخوری و مجبوری میکنی برگردم به سمت راست!! منو بابایی خیلی مشتاقیم که بدونیم تو چه شکلی هستی!! واقعا کلی ذوق داریم زودتر و به سلامتی بیای تو بغلمون تا کلی نگات کنیم. بوسسسسسسسسسسس   ...
27 آبان 1394

اولین ضربان قلبت

11 آبان صبح که بیدار شدم برای اولین بار ضربان قلبتو حس کردم. چقدر تند تند میزد!! فورا بابایی رو بیدارم کردم تو اونم اینو تجربه کنه. کلی قربون صدقه ت رفت و ذوق کرد. دخترم، فرشته کوچولوی ما خیلی دوستت داریم.
27 آبان 1394

اسم دخترم

چه اسمی برای دخترمون قشنگه!! چه اسمی بهت میاد!! یه اسمی که قدیمی نباشه شیک باشه و کوتاه و به قول دایی یونس بین المللی که به هر زبانی قابل بیان باشه که وقتی بعدا خارج از کشور رفتی با اسمت مشکل نداشته باشی!! همش تو اینترنت دنبال اسم گشتم برات. کلی جستجو کردم و از همه خواستم بهم پیشنهاد بدن چند بار لیست گرفتم و شبا برا پدرت اونا رو میخوندم اما از بین همه اسما چندتا رو بیشتر دوست داشتم: ترنم رکسانا روشا آروشا دینا آوین هانا البته هانا و دیانا رو از همه اینا بیشتر خوشمون میومد. نهایتا روی هانا توافق کردیم فعلا!و تا الان که دارم این پستو برات مینویسم اسمت هانا هستش. الهیییی قربون دختر گلم برم ...
27 آبان 1394

دیرین دیرین ...

31 شهریور رفتم برای چکاپ هفته 16 دکتر برام سونوگرافی نوشت و گفت جنسیت بچه رو هم بهم میگن و آزمایش غربالگری مرحله دوم رو هم نوشت فورا رفتم مطب سونو گرافی و خدا رو شکر خلوت بود و بعد از انجام سونوگرافی بهم گفت که همه چیز نی نی خوبه و گفت که جنسیت بچه دختر هست. نمیدونم چرا همونجا تمام مغزم صورتی شد فورا اومدم بیرون و این خبر به مهرداد دادم و اونم خیلی خوشحال شد. حالا دیگه بابایی یه دخمل شده بود و باید برات یه اسم خوشگل انتخاب میکردیم. ...
27 آبان 1394

غربالگری مرحله اول

هفته دوازده هم دکتر برام غربالگری نوشت که شامل سونو و آزمایش بود صبح زود روز 3 شهریور با مهرداد رفتیم که چون هنوز دکتر نیومده بود ما هم رفتیم دور دور!! رفتیم پارلاله و به یاد گذشته ها کلی خاطره برامون زنده شد بعد رفتیم مطب و نوبتمون که شد رفتم داخل!!تا خانم دکتر دستگاه رو گذاشت دید که بله فندوق من کلی شیطنت داره میکنه و اصلا نذاشتی کارشو بکنه و همش تکون میخوردی و اینطوری شد که ما تقریبا نیم ساعت تلاش کردیم که ترو آروم کنیم و نهایتا مار انجام شد و دکتر گفت همه چیز عالیه و حالت خوبه اینبار کامل مشخص بودی مخصوصا سر کوچولوت بعدشم که رفتیم آزمایشگاه و آزمایش رو دادیم و 10 روز بعد جواب رو گرفتیم همه چیز عالی بود خدار و ش...
23 آبان 1394

اولین سونو گرافی

اولین سنوگرافی که رفتم  سونوگرافی اردیبهشت 31 تیر بود خیلی کوچولو بودی اونوقتا حدود 8 هفته الهی دورت بگردم منو مهرداد وقتی ترو دیدم کلی ذوق کردیم فندق مامان ...
23 آبان 1394

من مادر میشوم و مهرداد پدر

خیلی از بچه دار شدن میترسیدم!وووییییییی مسئولیتش خرجش و همه چیش کلا!! مهرداد هم از من بدتر هربار که بحثش میشد کلا پشیمون میشدیم!! اما خب یه مدت بود همه بهم اصرار میکردن که یه بچه بیاریم!!مخصوصا مادری!! منم کم کم رفتم تو حسش و دیگه حرفای مهرداد زیاد روم اثر نداشت هرچند که عقلا حرفاشو قبول میکردم ولی حس مادر شدن قوی تر بود خلاصه مهرداد هم فقط و فقط به خاطر احساس و اصرار من رضایت داد که بچه دار بشیم و خیلی زود بعد از رضایتش ما بچه دار شدیم!!! همه چیز سریع اتفاق افتاد!! روز 2 تیر سال 94 ساعت 11 ظهر با تست بی بی چک فهمیدم باردارم و خدا یه فرشته کوچولوی ناز و ملوس برام فرستاده!از خوشحالی بال درآوردم! خیلی برنامه ریزی کردم که چطوری...
23 آبان 1394

همه چیز درباره مامان و بابا

من فاطمه هستم مامان مهربون شما تحصیلاتم فوق لیسانس گیاهپزشکی از دانشگاه کردستان و از سال 87 تو یه شرکت خصوصی کار کردم البته مادر الان چندوقتیه کار از روال عادی خارج شده و ممکنه مادر برا همیشه خانه دار بشه. من عاشق همه ی چیزای خوب هستم وبیشتر از همه پدرت و تو پدر اسمش مهرداد، لیسانس برق داره و کارمند اداره آموزش و پرورش، یه مرد فوق العاده برا من که یه دوپینگ عالیه همیشه، البته یه ذره سخت گیر هم هست که خب ویژگی همه ی مردای کرمانشاهیه ولی خب چیزی از خوبی هاش کم نمیکنه من که عاشقشم من و پدرت بعد از یه سری مراحل سخت و شیرین تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم با عشق بسیار زیاد که البته عقل و منطق هم داشتیم برای تصمیم مون. 26 فروردین 91 با ...
23 آبان 1394

خدایا ازت ممنون هستم

اول از همه باید خیلی از خدا ممنون باشم که یه فرشته کوچولو بهم هدیه داده امروز دقیقا 24 هفته بارداری تموم شد و من منتظر تو هستم دختر نازنینم تو این وبلاگ سعی میکنم برات خاطرات رو بنویسم شاید وقتی بزرگ شدی برات جالب باشه بخونیشون و  اگر هم جالب نبود ببخشید دیگه مادر   ...
23 آبان 1394
1